شب خوش

بعضی از لحظه ها برای انسان به قدری مهم و عزیز است ، که آدم تا عمر دارد ؛ یادش نمی رود . کم پیش می آید که انسان با عزیزترین فرد زندگی اش ، کسی که در تمام خاطرات زیبای کودکی اش نقش داشته ؛ پس از مدت ها بتواند لحظاتی تنها بماند . این اتفاق برای من افتاد . گاهی که به گذشته می اندیشم می بینم که بین من و او فاصله ی خیلی کمی بود اما چند چیز ما را از هم جدا کردند . اولینش درس بود . درس مهربانی و لطافت را از او گرفت و او را از من . در طول زندگی ام هیچ وقت دل خوشی از درس نداشتم همیشه سعی کرده ام تا درس را تفریحی بخوانم و زندگی ام را فدای آن نکنم .

کم کم فراموشش کردم . به خودم پذیراندم که دوستم ندارد و برای اثبات آن هزار دلیل می آوردم . اما این پایان همه چیز نبود . گاهی اوقات به فکر فرو می رفتم و آرزو می کردم تا باری دیگر لحظه های شیرین کودکی را با او می گذراندم . لعنت می کردم هر آنچه را که بین ما فاصله انداخت از ته دل و جان .

اما بالاخره توانستم لحظاتی را با او بگذرانم .( دیگر احساس گذشته را نسبت به او نداشتم . همان طور که او هیچ احساسی نسبت به من نداشت . ازش متنفر شده بودم) .

آن شب میزبان ما کوچه های تاریک بود . به دنبال هدفمان در آنجا راهپیمایی می کردیم . هدفی که برای من تنها یک بهانه بود ؛ برای او . از سردی هوا فکم به شدت تکان می خورد. جلوی خودم را گرفته بودم تا صدای دندان هایم را نشنود. عضلاتم صفت و منقبض شده بود . نمی دانم این گرفتگی شدید ماهیچه هایم به دلیل سرما بود یا دلیل دیگری داشت . او هم سردش شده بود . دوست داشتم وقتی سردش شد دستهایش را توی دستم می گرفتم … لباس خودم را به او می دادم تا ذره ای ناراحت نبینم اش اما نشد . دوست داشتم جلوی من هر دفعه از جیبش پول در نمی آورد . دوست داشتم وقتی دستم را توی جیبم می بردم به خالی بودن آن پی نمی بردم تا با پوزخند کوبنده ی او مواجه شوم . دوست داشتم تا وقتی نظرم را می پرسید شونه هایم را بالا نمی انداختم تا از ته دل تحقیرم نکند . دوست داشتم من تصمیم می گرفتم … و خیلی چیز های دیگر دوست داشتم که برآورده نشد … در کنار او احساس آرامش می کردم . کم کم سر ما را از یاد بردم . دیگر چیزی نفهمیدم .

ای کاش دوباره در چنین موقعیتی قرار بگیرم .