دانشگاه: قبرستانی برای دفن اوقات زنده

یک سال پیش در همین روزها من هم مثل خیلی‌ها خان ششم را رد کرده ‌بودم و وارد خان هفتم شدم. خان هفتم آن دوران انتخاب رشته برای ورود به دانشگاه بود. با ظرافت تمام و امیدواری این مرحله را هم رد کردم اما نتایج که آمد در کمال تعجب همه چیز خلاف تصورم شد. به سختی با حقیقت کنار آمدم و به سختی باور کردم. حالا دو انتخاب پیش رو داشتم: دانشگاه سراسری بیرون از شهرم و آزاد داخل شهرم. با فکر و مشورت زیاد و کش و قوس‌های فراوان نهایتا آزاد را انتخاب کردم. وارد محیط دانشگاه که شدم از همان روز اول همه چیز دست در دست هم دادند که من را منصرف کنند و موفق هم شدند. پس از یک ماه به سراسری رفتم با دردسرهای فراوان آنجا ثبت نام کردم و تا الان هم همانجا درس می‌خوانم. گرچه در مقابل آزاد خیلی بهتر بود اما به هیچ وجه روح کمال‌گرای مرا راضی نمی‌کرد. به عنوان کسی که هر دو راه را تجربه کرده می‌خواهم کسانی که در این دو راهی مانده‌اند (یا خواهند ماند) را کمی راهنمایی کنم.

در دانشگاه آزاد (که من در واحد تهران شمالش بودم) هیچ چیز درست نیست. هنگام ورود حتی حس این را هم نمی‌کنی که وارد جایی به نام دانشگاه شدی. فضا، محیط، آدم‌ها، همه چیز خلاف تصورت است. به خاطر ساده‌ بودن قبولی، همه قشری را می‌توانی در آن پیدا کنی از زنان میان‌سال تا مردان شاغل. فضا، فضای دانشجویی نیست. فضای مدرک بگیر است. کمترین هماهنگی وجود ندارد و به نسبت پولی که میدهی کمترین امکانات را میگیری. بخش حرص درار قضیه هم همین جاست با کوچکترین اتفاقی عصبانی میشوی و صفرهای پولی که داده‌ای (آن زمان یک ترم یک رشته‌ی مهندسی ۹۰۰ هزار تومان شد) جلوی چشمت ظاهر می‌شود.

در عوض در سراسری (در اینجا شاهرود از توابع سمنان:/) همه چیز خیلی متفاوت‌تر است. حداقل قضیه این است که «حس میکنی» وارد دانشگاه شدی نه وارد یه آموزشگاه.

اما این پایان ماجرا نیست. دو ترم که در همان سراسری درس می‌خوانی به این موضوع میرسی که دانشگاه از بن جای مزخرفیست. در طی یک سالی که در آنجا درس خواندم دانشجوهایی که دیدم را می‌توانم به چند دسته تقسیم کنم: عده‌ای صرفا آمده‌اند، نمی‌دانند چرا، آمده‌اند خوش گذرانی و تفریح. عده‌ای آمده‌اند مدرک بگیرند. عده‌ای آمده‌اند که نمره‌بیاورند و با معدل بالا مدرک بگیرند. هیچ کس برای آشنا شدن با «چیزهای جدید» به آنجا نیامده. این یک سال برای پیدا کردن آدمی شبیه خودم با سطح فکر خودم و حداقل با سطح علاقه‌ی خودم درباره‌ی فناوری اطلاعات به بن بست خوردم(جز تعداد کمی سال بالایی). طرز فکرها -مخصوصا نگاه به جنس مخالف- کاملا بچه‌گانه و کور بود. بیشتر آنها کمترین اطلاعاتی از مبانی رایانه داشتند. نحوه‌ی نصب آنتی ویروس، نحوه‌ی کرک کردن برنامه‌ها، نحوه‌ی باز کردن فیس بوک و… جزو سوالات مضحک و عادی بود که از اساتید پرسیده می‌شد. برخلاف آنچه تا قبل از آن در ذهن ما کرده بودند نقش اساتید در یاد دادن مطالب صفر بود. خیلی رک می‌توانم بگویم هرچه در این یک سال یاد گرفتم از اطلاعات قبلی یا با مطالعه‌ی خودم بود و حضور در کلاس کوچکترین کمکی به من نکرد. خیلی‌ها هم که به این حقیقت پی برده بودند در اکثر کلاس‌ها حاضر نمی‌شدند و تقریبا هم موفق بودند.

دانشگاه خارج از محل زندگی مشکلات خاص خودش را دارد. سختی رفت و آمد و مسافرت‌های طولانی، دور بودن از دانشگاه و سختی دسترسی به آن در شرایط اضطراری از مشکلات اولیه‌ی آن است که زندگی در خوابگاه هم به این مشکلات می‌افزاید. در این یک سال بارها پیش آمد که دلم می‌خواست در یک جا تنها باشم، تنها فکر کنم، تنها درس بخوانم و تنها استراحت کنم، اما به هیچ وجه در آن لحظه چنین جایی را پیدا نمی‌کردم.

آشنا شدن ناگهانی با سی-چهل نفر و قرار گرفتن آنها درون زندگی روزمره‌ات واقعا تجربه‌ی اعصاب خوردکنی است که همراه دور بودن از خانواده تمرکزت را کاملا به هم می‌زند و مجالی برای یادگیری نمی‌گذارد.

مسلما این یک سال دیدم نسبت به زندگی بعد از کنکور و دانشگاه عوض شده و در ضمن هر انسانی هم شخصیت مخصوص به خودش را دارد که باید طبق آن دست به انتخاب بزند نه طبق حرف‌های دیگران (همین جا کسی بود عاشق ادبیات و سینما که تنها به خاطر حرف دیگران ریاضی و در پی آن یک رشته‌ی مهندسی را انتخاب کرد). به حرف دیگران اهمیت بدهید اما با حرف دیگران تصمیم نگیرید.

در آخر اگر قرار باشد دوباره انتخاب رشته کنم طور دیگری این کار را انجام می‌دهم. پیشنهاد می‌کنم اول از همه اگر فکر می‌کنید در سه دانشگاه مطرح ایران: تهران، شریف و امیرکبیر قبول می‌شوید آنها را انتخاب کنید. پس از این سه دانشگاه، دانشگاه‌های سراسری داخل شهر یا استانتان را بزنید. از نظر ارزش مدرک به جز این سه دانشگاه سایر دانشگاه‌ها در یک رده قرار دارند، خود را «درگیر کدام بهتر است» نکنید. ببینید «کجا» بهتر است و کجا راحت‌تر هستید، چهار سال زندگی را زهر مار خود نکنید، ارزشش را ندارد.

بعد از آن سه دانشگاه و دانشگاه‌های درون محل زندگی، من سراغ پیام نور می‌روم نه شهرستان. از نام پیام نور انزجار یا ترس نداشته‌ باشید. شهرستان دردسرهایی دارد که باعث می‌شود روزی ده بار به خودتان فحش دهید. هرچند بعد از یک سال عادت می‌کنید و بعد از دو سال ممکن است خوشتان هم بیاید اما تبعات خودش را دارد.

به بارها شده که حسرت می‌خورم چرا به حرف دیگران گوش دادم و پیام نور را کاملا کنار گذاشتم. اگر دنبال کسب علم هستید این انتخاب را دست کم نگیرید. چیزهایی مثل رفت و آمدهای درون شهری و برون شهری، خوابگاه، زندگی دانشجویی، دوری از خانواده، روبرو شدن با آدم‌های جدید و بی‌خاصیت، شوک یک تغییر ناگهانی در زندگی، حضور در سر کلاس‌های بیهوده و … وقت شما را تلف نمی‌کند. می‌توانید یک زندگی حساب‌شده، آرام و لذت بخش داشته باشید. اگر قصد دارید در آینده وارد بازار کار شوید و صرفا یک شخصیت علمی نباشید می‌توانید راحت‌تر و بهتر کار پیدا کنید. می‌توانید در کلاس‌هایی که دوست دارید شرکت کنید و مسیر یادگیری و زندگیتان را آن طور که دوست دارید رقم بزنید.

در دوران دانشگاه در با ارزش ترین اوقات خود قرار دارید، وقتهایتان را در این قبرستان چال نکنید.

کنکاش‌های کسی که نمی‌دانست گیک است

همه چیز با خبر اول رادیو گیک شروع شد. تو این خبر به ترجمه‌ی اشتباه و عجیب لغت گیک در کتابی به نام پندراگن اشاره‌ شد. همین باعث شد تا دوست دیگری که خودش را یک گیک می‌دانست نوشته‌ای بزند و به صورت کاملاً صادقانه احوالات درونی خودش یا دیگر گیک‌های امثال خودش را بازگو کند. این نوشته به‌قدری به دل من نشست که تصمیم گرفتم در وبلاگم به آن اشاره کنم. و البته تعدادی از نظرهای خودم را به آن بچسبانم.

من تا قبل از خواندن این نوشته خودم رو یک گیک نمی‌دونستم اما بعد با بر افروخته شدن احساسات مشترک حس کردم من هم یک جورهایی گیک هستم. اما گیک چیست؟ این یک تعریف اصولی است. اما از نظر من گیک عاشق است. خوره‌ی یک چیز است یک چیز را شدیدا دوست دارد حتی اگر بداند این دوست داشتن دارد به او ضرر می‌زند. گیک یک چیز را با تمام تلخی‌هایش دوست دارد و از دوست داشتن آن خسته نمی‌شود. یک گیک الزاماً عاشق دیجیتال نیست می‌تواند خوره‌ی هر چیزی باشد از کمیک استریپ گرفته تا تخم مرغ‌شانسی.

ما گیک هستیم، بر اساس شور و اشتیاق حرکت می‌کنیم، کاری رو انجام می‌دیم که از انجامش لذت می‌بریم، مشوق ما پول یا شهرت یا خیلی از چیز‌های دیگه نیست، برای ما ارزش چیز‌ دیگه‌ای هست، و چون تمرکز بر علایق خودمون داریم، معمولا در اجتماع منزوی هستیم.

در مرحله‌ی اول کاری نداریم آن چیز چه سودی به نفع ما دارد. اما در مرحله‌ی بعد آن را برای خودمان توجیه می‌کنیم و به خودمان می‌قبولانیم که که آن چیز سر تا پا سو است و آینده‌ی درخشانی دارد.

شاید در خانواده منزوی نباشیم اما در غیر آن چرا. حس می‌کنیم دیگران ما را نمی‌فهمند حس می‌کنیم میان یک سری آدم احمق زندگی می‌کنیم که چون از علاقه‌ی ما خبر ندارند نیم که هیچ تمام عمرشان بر فناست. دوست نداریم وقت با ارزشمان را برای یک سری احمق تلف کنیم. دیگران را به علاقه‌مندیمان دعوت می‌کنیم تنها به این خاطر که دوست داریم درباره‌ی آن با کسی حرف بزنیم و اگر ذره‌ای بی‌میلی‌اش آشکار شود او را با لبخندی وارد لیست سیاهمان می‌کنیم.

من جامعه را می‌بینم، درباره‌ی آن نظر می‌دهم، می‌خواهم روی آن تأثیر بگذارم و سرنوشت آن برایم مهم است.

ما مثل آدمای دیگه احساسی قوی داریم، اما برای اینکه قادر به بیان اون نیستیم دیگران ما رو آدم‌هایی بی احساس می‌بینن.

من یک گیک هستم. دنیای من صفر و یکیست. یا یک چیز را دوست دارم یا از آن متنفرم. یا احساساتم را نمی‌توانم بیان کنم یا گاهی اوقات به سرم می‌زند و بی‌پروا حرف دلم را می‌زنم که البته در هر دوحالت گند زده می‌شود به قضیه 🙂. برای همین هرکس من را یک طور می‌بیند یا روی صفرم را دیده یا روی یکم را. یا من را بی‌احساس می‌داند یا من را به کنترل نکردن احساساتم محکوم می‌کند.

ما مثل هر موجود زنده‌ی دیگه از تنهایی بی‌زاریم، اما از اذیت دیگران هم بی‌زاریم، کسی که ما رو درک نکنه،‌ اگر کنار ما باشه، اذیت می‌شه!

لپ‌تاپ بهترین دوست من است. همان چیزی است که می‌خواهم. همه چیز دارد بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزند همه را در اختیارم می‌گذارد. همه جا همراهم می‌شود در تمام احساسات شریکم می‌شود. اما من ربات نیستم اگر کنار خانواده‌ام نباشم حضور بهترین دوست هم لذتی برایم ندارد اما همچنان می‌تواند بهترین آرامش‌بخش باشد.

… یا اینکه بحث‌هایی که در اطرافمون اتفاق میوفته و کلماتی که توش رد و بدل می‌شه، خارج از دایره‌ی کلمات و لغات ما هست، ما وارد بحث نمی‌شیم، چون اگه وارد شیم، حرفی برای گفتن نداریم.

دوست ندارم بیهوده حرف بزنم. از احوال پرسی کردن متنفرم و دوست دارم حرف زدنم نتیجه داشته باشد. حتی گاهی اوقات با اینکه جواب یک مشکل رو می‌دانم اما چون حس می‌کنم حرف زدنم نتیجه‌ای ندارد آن را نمی‌گویم.

من گیک هستم، دوست ندارم عوض شوم اما اگر بخواهم می‌توانم علاقه‌مندیم را کنار بگذارم همان‌طور که یک سال این کار را کردم.

فید وبلاگ | آدرس دیگر وبلاگ

سرگیجه‌ی وبی

چند وقتی است که یک دچار یک سرگیجه‌ی شدید شده‌ام؛ همه جا فیلتر است همه جا. البته همه جا که نه آنجاهایی که می‌توانستی صدایت را به گوش دیگران برسانی و فریاد بزنی و عقایدت را بگویی تمام آنها فیلتر شده‌است. یعنی دیگر حق اظهار عقیده نداری، یعنی دیگر آزادی بیان نداری، یعنی دیگر چیزی به نام وب آزاد نداری. تمام سایت‌های اجتماعی، اکثر سرویس دهنده‌های وب و به نوعی هر جایی که می‌توانستی یک طورهایی اجتماع کنی و با دیگران رابطه داشته باشی فیلتر شده است. دیگر در این سرزمین هر گونه تجمع و رابطه با دیگران دسیسه‌ی آمریکا بوده و تمام دنیا قصد جان و مال ما را دارند.

شده‌ایم شبیه چین که آزادی بیان در آن مرده است یا به همین زودی‌ها می‌شویم شبیه کره‌ی شمالی که آزادی بیان که چه عرض کنم در اصل «حق داشتن» مرده است. این کشور اینترنت ندارد تنها یک سایت رسمی دارد. عکسهایش را که نگاه می‌کنی ناگاه یاد کشور خودت می‌افتی البته به تعبیری دیگر.

نگران نباشید اینجا هم به زودی شبیه کره می‌شود شود وقتی که قصد دارند اینترنت را از میان ما بردارند و سرمان را با یک اینترانت ملی که تنها می‌شود زیر نظر خودشان به سایت‌های داخلی دسترسی داشت و به نوعی با زدن تیر خلاص دست ما را از این دنیا کوتاه کنند.

این وبلاگی را هم که این همه مدت رویش وقت گذاشتم و کار کردم عاقبت بدون هیچ دلیل واضح و عقلانی فیلتر شد نه این وبلاگ بلکه فید آن هم و در پی آن گوگل ریدر هم همین طور برای همین چاره‌ای اندیشیدیم و وبلاگی دیگر را در اینجا را انداختیم که بعید نیست آن هم به همین زودی فیلتر شود. البته که ما از رو نمی‌رویم.

بنابراین از این پس مطالب را به صورت هم زمان در هر دو وبلاگ منتشر می‌کنیم. در ضمن فید وبلاگ را می‌توانید از طریق این لینک هم – البته  بدون مزاحمت- دنبال کنید.

به امید وبی آزاد …

وقتی اجتماع را کشتند

همین ۱۰ ماه پیش بود که به هوای انتخابات سایت‌های اجتماعی ف-ی-لتر شده یکی یکی آزاد می‌شدند خیلی ها گفتند دید دولت نسبت به این موضوع عوض شده (کی همچین حرفی زد)  و خیلی‌ها هم معتقد بودند اینها تنها صرف جمع‌آوری رأی بیشتر است. دوران خوشی بود فرندفید و فیس بوک به راحتی هرچه تمام تر بالا می‌آمد و توییتر هم پر از کاربران جدید شده بود. گذشت تا اینکه روز انتخاب فرا رسید علاوه بر اینکه این سه سایت بزرگ بسته شدند سرعت اینترنت هم به نصف کاهش پیدا کرد. حتی نمی‌شد پست جدیدی رو منتشر کرد. در این خفقان اطلاع رسانی زدند و ریختند و بردند و کشتند و گفتند کار بیگانه بود. هیچ کس هم صدایش در نیامد چون رسانه‌ی ملی مغر یک ملت می‌شود و می‌تواند کاملا به اکثریت آنها جهت گیری بدهد. هر چه می‌گذشت به تعداد سایت‌های بسته شده افزوده می‌شد…

به یاد مزیدی و پستهایش

در این بین گاهی اوقات دلم لک می‌زد برای اینکه یک بار دیگر به راحتی از فرندفید استفاده کنم. مهمترین خبرها را در دیگ بخوانم و وقتی با یک سایت اجتماعی جدید روبرو شدم فردایش پیام مشترک گرامی را نبینم. دلم لک زده بود برای اینکه باز هم نوشته‌های وب دویی مزیدی را بخوانم. دلم لک زده بود تا مثل گذشته هر ساعت که به وبلاگش سر میزدم با یک صفحه مطلب جدید روبرو می‌شدم… و چند روز پیش این اتفاق افتاد. به صورت کاملاً تصادفی فهمیدم که باز هم تصمیم دارد بنویسد اما نوشته‌هایش بوی ناله می‌داد.

زمانه دیگر تغییر کرده. کار به جایی رسیده که وقتی این عاشق وب ۲ یک سایت جدید را معرفی می‌کند یک روز نمی‌گذرد که ف-ی-لتر می‌شود.

دیگر طعم سایت‌های اجتماعی را فراموش کرده‌ام. این ف-ی-لترینگ غلط و محدود کردن آزادی بیان عامه‌ی مردم در سایت‌های اجتماعی نه تنها کار به جایی پیش نمی‌برد بلکه باعث می‌شود تا مردم در این فضای خفه حرفهایشان را با روش دیگری بزنند.

پی‌نوشت: گاهی اوقات به این امید درس می‌خوانم که شاید روزی بتوانم کشور را از این اوضاع نجات دهم.

پی نوشت۲: این بشر آن قدر با اراده و مصمم است که حتی وقتی دومین وبلاگش را بلاک می‌کنند مزیدی۳ را با آرشیو کامل در آستین دارد.

ادامه نوشته »

این شخصیت مردم ایران بود که هک شد

این توییتر نبود که هک شد این شخصیت مردم ایران بود که هک شد. با همین حرکت به ظاهر ساده و کتاه مدت که توسط افراطیون صورت گرفت شخصیت تک تک مردم ایران زیر سوال رفت . با این کار نام ایران برای عده‌ای نچندان کم سیاه شد. با این کار پرچم امام حسین هم برای عده‌ای سیاه شد. این راهش نیست و نخواهد بود.

خاتمی کجایی که طعم گفتگوهایت از یادم رفته … طعم سیاست‌های جهانی‌ات … طعم زبانی که یک سال را نام گذاری می‌کرد …

پی نوشت : هک معنای دیگری مانند ضربه زدن یا ضربه خوردن را هم دارد

ادامه نوشته »

سال نو مبارک

تغیر لوگوی گوگل و فرندفید به مناسبت عید نوروز .

 

logo-nowruz-bg

باز جای خوشحالی که بعضی ها تحویلمون میگیرن .

<<<<<<<نوروزتان مبارک >>>>>>>

+ سخنان اوباما و تبریک سال نو شمسی .

اولین کسی باشید که مطالب وبلاگ ر ا در فید خوانش می خواند . Billboard_Feed_32x32  برای آگاهی از چگونگی این کار این صفحه را ببینید .

اولین کسی باشید که مطالب وبلاگ برای ایمیلش ارسال می شود .

تفکری نه چندان عمیق در جمله ی حکیمانه ی ” پیوندتان مبارک “

اصل کار یک وبلاگ به اشتراک گذاشتن اعقادات و تجربیات تازه است . یک وبلاگ که اخبار هر روز را منتشر می کند تنها یک خبرنامه ی ساده است و کارش به اندازه وبلاگی که از تجربیات یک فرد تشکیل شده ارزش ندارد . چون آن تجربیات و اعتقادات مخصوص ذهن یک انسان است و هیچ جای دیگر پیدا نمی شود .من هم برای همین وبلاگ می نویسم . تا اعتقاداتم را با دیگران به اشتراک بگذارم .

یکی از راه های کمال انسان شناخت این است که اصلا برای چه به این دنیا آمده و اینکه فلسفه ی هر چیز مخصوصا دستوراتی را که خدا داده بداند . یکی از دستوراتی که خداوند به انسان داده این است که او باید ازدواج کند . گرچه در دین هیچ چیز اجباری نیست اما یک از در های کمال ازدواج است . حال نه تنها انسان بلکه تمامی موجودات “ جفت جفت آفریده شده اند “ . بعد از کلی تفکر به نتایج جالبی رسیدم که آنها را برای شما بازگو می کنم . این نوشته ها به هیچ وجه موثق نیست ، بلکه از تفکرات خودم و مطالبی که در گوشه کنار  خوانده ام به وجود آمده و تنها قرار است این ها را در زندگی خود لحاظ کنید ( اگر پذیرفتید ) نه اینکه کاملا به آن عمل کنید .

از نظر من فلسفه ی ازدواج دو چیز است :

1.شاید به خیلی ها بر بخورد مخصوصا به جنس مونث ،پس اگر جنبه ندارید از این مورد اول بگذرید . می شود گفت که زن تنها یک وسیله است . یک وسیله است برای مرد . یکی از وسیله های شیطان برای منحرف کردن انسان ( مخصوصا مرد ) همین زن است و در ابتدای خلقت هم یکی از دلایلی که برای خلقت زن گفته شده تنهایی آدم است . همچنین گفته شده :” کسی که در ابتدای جوانی ازدواج کند یکی از راه های شیطان بر او بسته می شود “. پس می توان گفت که یکی از دلایل ازدواج از بین رفتن یکی از راه های گناه بر مرد است (البته این امر برای زنان هم صدق می کند، اما کمتر … شاید هم من به عنوان جنس مذکر اشتباه می کنم  ) البته اگر هم زن را یک وسیله فرض کنیم باید دانست که وسیله ی با ارزشی است . همان طور که بسیاری از موفقیت ها بعد از ازدواج نائل انسان می شود . به هر حال این هم یک نوع دیدگاه است دیگر .

2.می شود گفت که انسان جزئی از خداست ؛ جز کوچکی از او . او در ابتدای آفرینش از آسمان هبوط کرد و حالا وظیفه اش در این دنیا این است که خود را کامل کند . باید نواقص خود را بر طرف کند ، ویژگی های خود را به خدا نزدیک کند ( در این باره مقدار بسیار کم است و مسلما هیچ بنی بشری نمی تواند توانایی های خود را به خدا برساند ) تا بتواند برای ابد در کنارش زندگی کند . حال کسی که ازدواج میکند در حقیقت روح و جسم ( مخصوصا روح ) خود را با دیگری پیوند داده . فرض کنید دو کره ای که دارای حفره های بسیار زیادی هستند را به صورت مجازی داخل هم کنیم ! هر کدام در قسمت خاصی سوراخ دارند و وقتی درون هم قرار می گیرند می توانند یکدیگر را بپوشانند و یک کره ی کامل تر به وجود بیاورند . جالب تر اینکه اگر دو کره ( با حجم های متفاوت ) در نقطه مشترکی دارای نقص باشند وقتی درون هم قرار می گیرند انتهای یکی از حفره ها ، ابتدای دیگری می شود  و عمق سوراخ بزرگتر می شود .  همین اتفاق دقیقا برای انسان می افتد . دو فرد که با هم ازدواج می کنند نواقص یکدیگر را بر طرف می کنند . هریک اعتقاداتش را به آن یکی تحمیل می کند تا یک اعتقاد واحد و پایدار به وجود بیاید . پس بر خلاف نظر بسیاری دو فرد اگر وجوه مشترکی داشته باشند اصلا به درد یکدیگر نمی خورد و مطمئنا پس از مدتی از یکدیگر خسته می شوند .در عین حال ممکن است با ایجاد تشابه هر دو در نقطه ای دارای نقص باشند که در این صورت ناقص تر می شوند ( عمق حفره بیشتر می شود ). در ازدواج سازگاری مهم است نه تشابه یعنی انسانی مناسب است که تحمل فردی متفاوت را در کنار خودش داشته باشد ، انعطاف پذیر باشد و گفته های او را با بحث و جنگ و جدل بپذیرد . حتی اگر هم نپذیرفت باز هم او را دوست داشته باشد و در کنارش زندگی کند .  برای شما سخت نیست که انسانی شبیه به خود را برای مدتها در کنارتان تحمل کنید . کسی که هر چه به او می گویید قبول کند ، بدون هیچ بحثی . دانسته های شما را او هم بداند و ویژگی های شما را او هم داشته باشد … دیگر چه نیازی به دوستیست ؟

حال ببینید که این عمل عارفانه و جدی در جامعه ی امروزی چقدر پیش پا افتاده و لوس به نظر می آید . دو فرد بدون در نظر گرفتن ویژگی های یکدیگر با هم ازدواج می کنند . دلیل انتخاب یکدیگر را هم علاقه بیان می کنند . حال اینکه بیشتر این علایق به خاطر ظاهر طرف به وجود می آید . هنر هم نکرده . دختر زیبایی را می بیند و عاشقش می شود ! و این را در نظر نمی گیرد که هر کس دختر زیبایی ببیند خوشش می آید . این را بدانیم که برای هر کس در این کره ی خاکی یک جفت در نظر گرفته شده که با آن خوشبخت می شود ( عشق ارتباط ارواح با یکدیگر است نه اجسام . دو فرد که عاشق یکدیگر هستند هیچ احتیاج ندارند درباره ی علاقه مندی هایشان با یکدیگر صحبت کنند . یا برای ساعت ها به هم زل بزنند و قیافه ی هم را وار انداز کنند . همین که در کنار یکدیگر بنشینند آرامش خاصی پیدا می کنند ؛ کافی است . حتما لازم نیست جسم هایشان با هم ارتباط بر قرار کند همین که کنار هم اند روح ها کار خودشان را می کنند) . در این میان به پسرها از همه بیشتر فشار می آید . دیگر در این دوره زمانه به کسی که خانه ، ماشین ، شغل عالی ، پول و مدارک عالیه نداشته باشد زن نمی دهند . بعد هم که طرف با هزار بدبختی اینها را جور کرد مهریه ، خان بعدی است . به نیت تاریخ تولد دختر به سال اقلیدسی(!) مهریه تعیین می شود تا اگر احیانا به دختر خانمشان در زندگی فشار اندکی آمد سریعاً به خانه پدری برگشته و تا هفت نسلش تامین باشند .تازه خوبه شیر بها و این جور چیز ها کمتر شده وگرنه پسر بیچاره کلی هم آنجا پیاده می شد . ازدواج هایمان رسما به یک معامله تبدیل شده : شغل +قیافه+ مدرک + خانه +تامین حقوق ماهیانه ی زن +  n تا سکه + عشق ، صفا ، صمیمیت ، مهربانی ، لطافت و… = دختر ترشیده ی ما

از این ها که بگذریم … بگذارید بگم … دستم تازه گرم شده … مراسم ازدواج به بدترین نحو بر گزار میشه . به رسم و رسومات کاری ندارم این ها همه نظر من است که می خوانید ! به جز 30 مرحله ی اول که شامل بله برون و عروس کشون و عروس برون و نامزدی و عقد و… است ، به عروسی می پردازیم . چه دلیلی داره آدم این همه در عروسی ها خرج کنه ؟ اصلا چه دلیلی داره آدم انقدر شاد باشه .این همه خوشحالی برای چیست برای اینکه دو نفر دیگر به هم می رسند تو خوشحالی ؟

چند وقت پیش عروسی دعوت بودم که اصلا بهم نچسبید . انواع ظلم و رو کم کنی ها در آن دیده شد . از داماد شروع می کنیم ( که این طرفی بود ) کسی که تا دیروز باهاش تو کوچه تمرین فوتبال می کردم حالا به عنوان داماد داشت از در وارد می شد و خیلی جالب اصلا که تحویل گرفته نشدم هیچ در دو مرحله هم به وجود خودم در آنجا شک کردم . دختران فامیل (از آن طرف ) هم اینقدر جیغ های بنفش کشیدند که تا یک هفته با آرام بخش می خوابیم ! دو نفر از عزیزان هم در آخرهای مراسم به قصد هم نشینی با اسید معده یمان به دیار باقی شتافتند  . البته با کمی دقت می شد فهمید که تنها یکیشان قبل از مرگ طمع چاقوی قصاب را چشید ؛ دیگر در فراق اولی آنقدر نعره زد که فکر کنم قبلش سر به نیست شد بود و دیگر نتوانست سرعت حرکت چاقو را بر روی پوست گردنش احساس کند . به اینها هم می گویند خوشحالی . تازه همه ی اینها هم آخر مجلس با حرف های حکیمانه ی پدر و مخصوصا مادر در باب اینکه  “ تو دیگه داری میری (مترادف عبارت رفتنی هستی )! من دخترم رو اول به خدا می سپارم بعد به پسر شما . “ عروس و داماد هم که تا چند لحظه ی پیش در پوست خود جا نمی شدند در این لحظه گوله گوله اشک می ریزند . و مادر عروس آنچنان غرق در حرفهایش شده بود که انگار قرار است دنیایش با دخترش جدا شود .

ازدواج به نظر من آنقدر محترم و جدی هست که باید از این به بعد پای کارتهای عروسی نوشت : … همراه بانو به صرف چند دقیقه سکوت .

اولین کسی باشید که مطالب وبلاگ ر ا در فید خوانش می خواند . Billboard_Feed_32x32  برای آگاهی از چگونگی این کار این صفحه را ببینید .

اولین کسی باشید که مطالب وبلاگ برای ایمیلش ارسال می شود . gmail_thumb41

آن مردان در شب رفتند

مهمترین چیز اینه که در این چند روز عاشورا نام امام حسین زنده شود . من هم وظیفه ی خود می دانستم تا امروز مطلبی را در رابطه با عاشورا و شهادت امام حسین ارسال کنم تا توانسته باشم به وظیفه ی خودم عمل کنم … امیدوارم موفق شده باشم . متن زیر را به عنوان تحقیقی کوتاه درباره ی حوادث شب عاشورا نجام دادم که برای شما منتشر می کنم .

همه میدانند که امام حسین تنها جنگید . همه می دانند که امام حسین تا پای خون جنگید . همه میدانند که وقتی حسین (ع ) در کربلا شهید شد ، دیگر جنگنده ای در آن صحرای بی آب علف باقی نمانده بود . امام تمامی یارانش را گزینش کرد . آنها را از صافی گذراند تا نا خالص هایش جدا شود . برای همین همه از جان و دل جنگیدند . کسی نبود که در حین مبارزه بر بختش لعنت فرستد و ناراحت باشد از اینکه با دستان خودش دنیایش را از بین می برد .

همه چیز از آن شب شروع شد . اگر ظلمت شب دلهای آن بی مروتان جنگجو را هم به رنگ خود نمی کرد . اگر حسین دلش به حال مردان و خانواده هایشان نمی سوخت ، اوضاع کمی فرق می کرد . حداقل دلمان به این خوش بود که حسین در آخرین لحظه با احساس و به خاطر تنهایی از دنیا نمی رفت . حداقل در آخرین لحظه با دل خون فریاد نمی زد » کیست مرا یاری کند » . ای کاش حسین می توانست به یادگاری های پدرش تکیه کند .

* * * * * * * *

می گویند : « در شب عاشورا امام حسین شب هنگام یاران خود را جمع کرد و علی بن الحسین با آنکه بیمار بود نزدیک شد و سخنان را شنید … من به همه ی شما اجازه دادم آزادانه بروید و من شما را حلال کردم ، پیمان و تعهدی ندارید ، این شب تار شما را فرا گرفته … در شهر ها پراکنده شوید تا خدا گشایش دهد … » دل حسین (ع ) از گلبرگ لطیف تر بود . تا یاران دروغین اش را حلال کند و بیعت از آنان بردارد . او می دانست که دشمن فقط با او کار دارد ، برای همین تاریک شب را بهانه کرد تا یاران با وفای خود را بشناسد . خوشا به حال کسی که در این امتحان دشوار دنیا را فراموش کرد و هدف امام را هدف خود می دید .

می گویند : « ابو مخنیف با سند از ضحاک بن عبدالله مشرقی نقل می کند : من و مالک بن ارجی نزد امام رفتیم ، سلام داده نشستیم … گفتیم : آمدیم تا بر تو سلام داده ، بر عافیت تو دعا کنیم و تجدید عهد کنیم و خبر مردم را باز گوییم . اینان تصمیم بر جنگ با تو دارند . تصمیم خود را بگیر … امام حسین فرمود : پس چرا یاری ام نمی کنید ؟ گفتند : بدهکاریم . عیالوار … امام فرمود : آزادید .» از این بگرییم که شیعیان حسین را به خاطر پول و خانواده رها کردند . بهانه یشان این بود که بدهکارند … آنها بدهکار حسین بودند … بدهکار دِینی که به گردن فرزند علی داشتند … آنها دینشان را ادا نکردند .» و چه بد یارانی بودند آنان که به ظاهر قصد داشتند امام را یاری کنند … و چه بد بهانه هایی می آوردند آنهایی که می خواستند او را رها کنند . بدهکاری و عیالواری از حسین وار زندگی کردن مهمتر بود . اینها مهمتر از این بود که امام را تنها گذاشتند .

می گویند : « برادران و پسران و برادرزادگان عبدالله بن جعفر یکزبان گفتند : ما چنین کاری نکنیم [که ] بعد از تو زنده باشیم . خدا چنین روزی نیاورد ؛ عباس آغاز سخن کرد و دیگران از او پیروی کردند ، سپس رو به فرزندان عقیل کرد و فرمود :همان جانبازی مسلم برای شما بس است ، شما بروید من به شما اجازه دادم ؛ گفتند : » سبحان الله مردم به ما چه می گویند !! سرور و عمو زادگان خود را که بهترین عموزادگانند واگذاریم … به خدا این کار را نکنیم … زشت باد زندگی بعد از تو … . » حداقل دلمان می تواند به این خوش باشد که همان چند نفری هم که ماندند ، ماندنی بودند . آنها چشم روشن داشتند که دریافتند می شود به خاطر امام حسین شهید شد . می دانستند اگر امام حسین می گوید برو می خواهد آنها را امتحان کند تا بداند آیا قلبا راضی به جنگیدن هستند یا نه . وقتی سرورت می گوید اگر می خواهی برو … اگر تردید کنی باختی … این را بدان .

جدیدترین مطالب وبلاگ را از طریق فید Billboard_Feed_32x32 دنبال کنید . برای آگاهی از چگونگی این کار این صفحه را ببینید .

ترسم رسد که روزی …

بازی های وبلاگی همیشه جذاب بوده مثل موضوع این دفعه که درباره ی ترس است .

الان یک ساعته دارم به این فکر می کنم که من از چی می ترسم اما به نتیجه ای نمی رسم . نمی خواهم خودم را بزرگ جلوه دهم . نمی خواهم بگویم که “ ببینید من از هیچ چیز نمی ترسم “  . شاید در این لحظه خودم را به موش مردگی می زنم . اما باور کنید هرچه به ذهنم فشار آوردم نفهمیدم از چه می ترسم . می شود کمی عمقی تر نگاه کرد ؟

ذهنم را آزاد می کنم … در تاریکی ها غوطه ور هستم . به دنبال هدفم می گردم . “من از چه می ترسم “ . این جمله مدام در من می پیچد ؛ با آهنگی سهمگین و ترسناک .

می ترسم … می ترسم که معدلم کم شود … می ترسم که بعد از این همه جان کندن در دانشگاهی که می خواهم قبول نشوم … می ترسم زندگی آینده ام که شب و روز را برای فکر کردن و نقشه کشیدن به آن گذراندم تباه شود …اگر فرزندانم کاری جز آبرو ریزی کردن نداشته باشند ؛ چه ؟ می ترسم به آرامشی که همیشه در تصورم بود نرسم … اگر آخر عمری تنها در خانه ای بمانم چه ؟ نکند هیچ کس دیگر سراغم نیاید …. نکند عاقبت من هم شبیه آئورلیانویی باشد که به تنهایی در خیابان های متروکه قدم می زد و خاطرات دهکده اش را مرور می کرد …   آن وقت باید سوی قبله دراز بکشم و نگاهم به ثانیه شمار باشد تا کی بالاخره موقعش می شود که بروم … می ترسم که در  آن دنیا آن طور که فکر می کردم جایی برای من نباشد … نکند خداوند آن طور که بقیه می گویند نباشد … نکند من را نبخشد ؛ آن وقت چه؟ بنشینم به ثانیه شمار نگاه کنم … تا ابد در عذاب خواهم ماند … مگر می شود خدا بخشنده نباشد من تمام زندگی ام را بر بخشندگی خدا پایه ریزی کرده بودم حالا به آن دنیا رسیدم می گویند اشتباه فکر کردی …چه کار کنم ؟ دستم به کجا بند است ؟ … فاجعه ست … و در آخر می ترسم که روزی از همه چیز نا امید شوم و این افکار لعنتی به سوی من هجوم بیاورند .

از افکار چرتم که نمی دانم مرا با خود کجا می برد بیرون می آیم . حال ذهنم  این موجود بی افسار را در اختیار دارم . کمی فکر می کنم .

حالا که با خودم فکر می کنم ، می بینم چیزهای زیادی وجود داشت که از آن می ترسیدم اما همیشه امیدوار به زندگی ادامه می دادم و اصلا به روی دادن آنها هم تصور نمی کردم . فقط آرزو می کنم تصورم از خداوند درست باشد . آرزو می کنم اگر همه مرا ترک کردند او مرا ترک نکند … تنها آرزویم این است .

+ از شینا دوست مجازیم دعوت می کنم با افکار ایده آلش در این بازی ترسناک شرکت کند .

مرتبط :

با عشق، آن سوی خطر جایی برای ترس نیست؟

 بزرگترین ترس‌های حدیثه

جدیدترین مطالب وبلاگ را از طریق فید Billboard_Feed_32x32 دنبال کنید . برای آگاهی از چگونگی این کار این صفحه را ببینید .

شب خوش

بعضی از لحظه ها برای انسان به قدری مهم و عزیز است ، که آدم تا عمر دارد ؛ یادش نمی رود . کم پیش می آید که انسان با عزیزترین فرد زندگی اش ، کسی که در تمام خاطرات زیبای کودکی اش نقش داشته ؛ پس از مدت ها بتواند لحظاتی تنها بماند . این اتفاق برای من افتاد . گاهی که به گذشته می اندیشم می بینم که بین من و او فاصله ی خیلی کمی بود اما چند چیز ما را از هم جدا کردند . اولینش درس بود . درس مهربانی و لطافت را از او گرفت و او را از من . در طول زندگی ام هیچ وقت دل خوشی از درس نداشتم همیشه سعی کرده ام تا درس را تفریحی بخوانم و زندگی ام را فدای آن نکنم .

کم کم فراموشش کردم . به خودم پذیراندم که دوستم ندارد و برای اثبات آن هزار دلیل می آوردم . اما این پایان همه چیز نبود . گاهی اوقات به فکر فرو می رفتم و آرزو می کردم تا باری دیگر لحظه های شیرین کودکی را با او می گذراندم . لعنت می کردم هر آنچه را که بین ما فاصله انداخت از ته دل و جان .

اما بالاخره توانستم لحظاتی را با او بگذرانم .( دیگر احساس گذشته را نسبت به او نداشتم . همان طور که او هیچ احساسی نسبت به من نداشت . ازش متنفر شده بودم) .

آن شب میزبان ما کوچه های تاریک بود . به دنبال هدفمان در آنجا راهپیمایی می کردیم . هدفی که برای من تنها یک بهانه بود ؛ برای او . از سردی هوا فکم به شدت تکان می خورد. جلوی خودم را گرفته بودم تا صدای دندان هایم را نشنود. عضلاتم صفت و منقبض شده بود . نمی دانم این گرفتگی شدید ماهیچه هایم به دلیل سرما بود یا دلیل دیگری داشت . او هم سردش شده بود . دوست داشتم وقتی سردش شد دستهایش را توی دستم می گرفتم … لباس خودم را به او می دادم تا ذره ای ناراحت نبینم اش اما نشد . دوست داشتم جلوی من هر دفعه از جیبش پول در نمی آورد . دوست داشتم وقتی دستم را توی جیبم می بردم به خالی بودن آن پی نمی بردم تا با پوزخند کوبنده ی او مواجه شوم . دوست داشتم تا وقتی نظرم را می پرسید شونه هایم را بالا نمی انداختم تا از ته دل تحقیرم نکند . دوست داشتم من تصمیم می گرفتم … و خیلی چیز های دیگر دوست داشتم که برآورده نشد … در کنار او احساس آرامش می کردم . کم کم سر ما را از یاد بردم . دیگر چیزی نفهمیدم .

ای کاش دوباره در چنین موقعیتی قرار بگیرم .

دنیای سایبر خطرناک است

دیگه خسته شدم … چقدر IT ، چقدر تکنولوژی ، چقدر اینترنت و … چقدر وب .

دیگه شوق و ذوق اولیه ام درباره ی وب 2 و اینجور حرف ها تمام شده . خسته شدم از پس صفحه ی فایرفاکس را جلوی خودم دیدم . از بس صفحه ی سفید گول ریدر را از نگاه گذراندم . بعد از خواندن فید ها به قدری سرم از مطالب مختلف انباشته شده بود که نه می توانستم چیزی بنویسم  و نه کار دیگری انجام دهم ، تنها به یک خواب اکتفا می کردم ، بلکه بتوانم این انبوه مطالب را از ذهنم بیرون بریزم . دیگه طی روز وقتم را با نگاه کردن به آن سوی پنجره نمی گذرانم … حیا نمی کنید شما که همین الان دارید آن طرف پنجره ی آبی را می پایید ؟

اما حالا دیگر همه چیز تمام شد … راحت شدم از دست IT . خودم را از دنیای سایبر بیرون کردم . گرچه سخته ولی دیگه کم کم دارم ترکش می کنم . چند وقتی قصد داشتم پستی بزنم در رابطه با خودم و یک بیماری که نامش را up to date گذاشتم ؛  اما نشد . حالا می خواهم بگویم از این پس از شر این بیماری نیز خلاص می شوم . خودم را داشتم با این بیماری نابود می کردم . دیگر لزومی نمی بینم همیشه up to date باشم . از آنتی ویروس ویندوز گرفته تا آپدیت های چند صد مگابایتی لینوکس تا جدیدترین نسخه ی نرم افزار ها من را در تسخیر خود داشتند .هر را که می شد آپدیت می کردم ؛ هر چیز به جز خودم . اما دیگر ذهنم را این موضوع بیهوده نیز پاک کردم . دیگر چه اهمیتی دارد که از فایر فاکس 1 استفاده کنی یا از فایر فاکس 3 یا حتی از mosaic ؟  مهم اینه که دیگه از هیچ کدوم نمی خواد استفاده کنی .

در این مدت نمی دانید که چقدر انتظار کشیدم … برای چی ؟ برای این لینوکس کوفتی . برای اینکه زودتر نسخه ی جدید جت آدیو رو بگیرم . انتظار می کشیدم تا ببینم کی فایرفاکس جدیدترین نسخه ی خودش رو بیرون می دهد ؛ تا من اولین نفری باشم که آن رو دانلود می کنم .

دیگه حرص این رو نمی زنم که چرا وبلاگ بقیه پیشرفت می کنه ولی وبلاگ من نه . دیگه غصه ی این را نمی خورم که چرا بقیه اینقدر راحت در این دنیای مجازی دوست پیدا می کنن ولی من نه . دیگه ناراحت نیستم از اینکه چرا فرندفید من بالا نمی آید . می دانید دغدغه vivavida چه بود ؟ اینکه نکند یک روز از خواب بیدار شود و ببیند فرند فید ف یلتر شده … تو رو خدا می بینید !! از بین می روید … اگر بخواهید این طور زندگی کردن ادامه دهید .

آخیش چقدر راحت شدم وقتی این حرف ها رو زدم … بدرود IT … شاید وقتی دیگر .

تغییر ماهیت می دهیم

فاصل تابستان در حال اتمام است . در پی خود درگیری ، استرس و نبود وقت را نیز به همراه می کشد . مسلما با این اوضاع دیگر وقت این را ندارم که مطالب خوب و بدرد بخوری در وبلاگ بگذارم .( نه اینکه تا به حال می ذاشتم ) . برای همین هم این نبود وقت تغییر ماهیت وبلاگ را در پی دارد که امیدوارم برای کسانی که اینجا را دنبال می کنند آزار دهنده نباشد . سعی می کنم همچنان مطالبی را که می گذارم درد عده ای را دوا کنند . از تجربه ها و اتفاقاتی که برایم می افتد تا نکته هایی را که در طول روز پیدا می کنم ( در هر ضمینه ای ) . اما خوب وبلاگ اگر بخواهد همین روال را طی کند مسلما دیر به دیر آپدیت می شود .

+ وبلاگ دیگری را در این آدرس را اندازی کردم که به درد هیچ کس نمی خورد .(شاید هم بخورد ؛ بستگی به دید شما دارد ) آنجا را برای خودم می نویسم . طی ماههای آینده مطمئنا آنجا بیشتر می نویسم . برای دل خودم … برای اینکه مشغله های ذهنی ام بیشتر می شود .

جدیدترین مطالب وبلاگ را از طریق فید Billboard_Feed_32x32 دنبال کنید . برای آگاهی از چگونگی این کار این صفحه را ببینید .