دانشگاه: قبرستانی برای دفن اوقات زنده

یک سال پیش در همین روزها من هم مثل خیلی‌ها خان ششم را رد کرده ‌بودم و وارد خان هفتم شدم. خان هفتم آن دوران انتخاب رشته برای ورود به دانشگاه بود. با ظرافت تمام و امیدواری این مرحله را هم رد کردم اما نتایج که آمد در کمال تعجب همه چیز خلاف تصورم شد. به سختی با حقیقت کنار آمدم و به سختی باور کردم. حالا دو انتخاب پیش رو داشتم: دانشگاه سراسری بیرون از شهرم و آزاد داخل شهرم. با فکر و مشورت زیاد و کش و قوس‌های فراوان نهایتا آزاد را انتخاب کردم. وارد محیط دانشگاه که شدم از همان روز اول همه چیز دست در دست هم دادند که من را منصرف کنند و موفق هم شدند. پس از یک ماه به سراسری رفتم با دردسرهای فراوان آنجا ثبت نام کردم و تا الان هم همانجا درس می‌خوانم. گرچه در مقابل آزاد خیلی بهتر بود اما به هیچ وجه روح کمال‌گرای مرا راضی نمی‌کرد. به عنوان کسی که هر دو راه را تجربه کرده می‌خواهم کسانی که در این دو راهی مانده‌اند (یا خواهند ماند) را کمی راهنمایی کنم.

در دانشگاه آزاد (که من در واحد تهران شمالش بودم) هیچ چیز درست نیست. هنگام ورود حتی حس این را هم نمی‌کنی که وارد جایی به نام دانشگاه شدی. فضا، محیط، آدم‌ها، همه چیز خلاف تصورت است. به خاطر ساده‌ بودن قبولی، همه قشری را می‌توانی در آن پیدا کنی از زنان میان‌سال تا مردان شاغل. فضا، فضای دانشجویی نیست. فضای مدرک بگیر است. کمترین هماهنگی وجود ندارد و به نسبت پولی که میدهی کمترین امکانات را میگیری. بخش حرص درار قضیه هم همین جاست با کوچکترین اتفاقی عصبانی میشوی و صفرهای پولی که داده‌ای (آن زمان یک ترم یک رشته‌ی مهندسی ۹۰۰ هزار تومان شد) جلوی چشمت ظاهر می‌شود.

در عوض در سراسری (در اینجا شاهرود از توابع سمنان:/) همه چیز خیلی متفاوت‌تر است. حداقل قضیه این است که «حس میکنی» وارد دانشگاه شدی نه وارد یه آموزشگاه.

اما این پایان ماجرا نیست. دو ترم که در همان سراسری درس می‌خوانی به این موضوع میرسی که دانشگاه از بن جای مزخرفیست. در طی یک سالی که در آنجا درس خواندم دانشجوهایی که دیدم را می‌توانم به چند دسته تقسیم کنم: عده‌ای صرفا آمده‌اند، نمی‌دانند چرا، آمده‌اند خوش گذرانی و تفریح. عده‌ای آمده‌اند مدرک بگیرند. عده‌ای آمده‌اند که نمره‌بیاورند و با معدل بالا مدرک بگیرند. هیچ کس برای آشنا شدن با «چیزهای جدید» به آنجا نیامده. این یک سال برای پیدا کردن آدمی شبیه خودم با سطح فکر خودم و حداقل با سطح علاقه‌ی خودم درباره‌ی فناوری اطلاعات به بن بست خوردم(جز تعداد کمی سال بالایی). طرز فکرها -مخصوصا نگاه به جنس مخالف- کاملا بچه‌گانه و کور بود. بیشتر آنها کمترین اطلاعاتی از مبانی رایانه داشتند. نحوه‌ی نصب آنتی ویروس، نحوه‌ی کرک کردن برنامه‌ها، نحوه‌ی باز کردن فیس بوک و… جزو سوالات مضحک و عادی بود که از اساتید پرسیده می‌شد. برخلاف آنچه تا قبل از آن در ذهن ما کرده بودند نقش اساتید در یاد دادن مطالب صفر بود. خیلی رک می‌توانم بگویم هرچه در این یک سال یاد گرفتم از اطلاعات قبلی یا با مطالعه‌ی خودم بود و حضور در کلاس کوچکترین کمکی به من نکرد. خیلی‌ها هم که به این حقیقت پی برده بودند در اکثر کلاس‌ها حاضر نمی‌شدند و تقریبا هم موفق بودند.

دانشگاه خارج از محل زندگی مشکلات خاص خودش را دارد. سختی رفت و آمد و مسافرت‌های طولانی، دور بودن از دانشگاه و سختی دسترسی به آن در شرایط اضطراری از مشکلات اولیه‌ی آن است که زندگی در خوابگاه هم به این مشکلات می‌افزاید. در این یک سال بارها پیش آمد که دلم می‌خواست در یک جا تنها باشم، تنها فکر کنم، تنها درس بخوانم و تنها استراحت کنم، اما به هیچ وجه در آن لحظه چنین جایی را پیدا نمی‌کردم.

آشنا شدن ناگهانی با سی-چهل نفر و قرار گرفتن آنها درون زندگی روزمره‌ات واقعا تجربه‌ی اعصاب خوردکنی است که همراه دور بودن از خانواده تمرکزت را کاملا به هم می‌زند و مجالی برای یادگیری نمی‌گذارد.

مسلما این یک سال دیدم نسبت به زندگی بعد از کنکور و دانشگاه عوض شده و در ضمن هر انسانی هم شخصیت مخصوص به خودش را دارد که باید طبق آن دست به انتخاب بزند نه طبق حرف‌های دیگران (همین جا کسی بود عاشق ادبیات و سینما که تنها به خاطر حرف دیگران ریاضی و در پی آن یک رشته‌ی مهندسی را انتخاب کرد). به حرف دیگران اهمیت بدهید اما با حرف دیگران تصمیم نگیرید.

در آخر اگر قرار باشد دوباره انتخاب رشته کنم طور دیگری این کار را انجام می‌دهم. پیشنهاد می‌کنم اول از همه اگر فکر می‌کنید در سه دانشگاه مطرح ایران: تهران، شریف و امیرکبیر قبول می‌شوید آنها را انتخاب کنید. پس از این سه دانشگاه، دانشگاه‌های سراسری داخل شهر یا استانتان را بزنید. از نظر ارزش مدرک به جز این سه دانشگاه سایر دانشگاه‌ها در یک رده قرار دارند، خود را «درگیر کدام بهتر است» نکنید. ببینید «کجا» بهتر است و کجا راحت‌تر هستید، چهار سال زندگی را زهر مار خود نکنید، ارزشش را ندارد.

بعد از آن سه دانشگاه و دانشگاه‌های درون محل زندگی، من سراغ پیام نور می‌روم نه شهرستان. از نام پیام نور انزجار یا ترس نداشته‌ باشید. شهرستان دردسرهایی دارد که باعث می‌شود روزی ده بار به خودتان فحش دهید. هرچند بعد از یک سال عادت می‌کنید و بعد از دو سال ممکن است خوشتان هم بیاید اما تبعات خودش را دارد.

به بارها شده که حسرت می‌خورم چرا به حرف دیگران گوش دادم و پیام نور را کاملا کنار گذاشتم. اگر دنبال کسب علم هستید این انتخاب را دست کم نگیرید. چیزهایی مثل رفت و آمدهای درون شهری و برون شهری، خوابگاه، زندگی دانشجویی، دوری از خانواده، روبرو شدن با آدم‌های جدید و بی‌خاصیت، شوک یک تغییر ناگهانی در زندگی، حضور در سر کلاس‌های بیهوده و … وقت شما را تلف نمی‌کند. می‌توانید یک زندگی حساب‌شده، آرام و لذت بخش داشته باشید. اگر قصد دارید در آینده وارد بازار کار شوید و صرفا یک شخصیت علمی نباشید می‌توانید راحت‌تر و بهتر کار پیدا کنید. می‌توانید در کلاس‌هایی که دوست دارید شرکت کنید و مسیر یادگیری و زندگیتان را آن طور که دوست دارید رقم بزنید.

در دوران دانشگاه در با ارزش ترین اوقات خود قرار دارید، وقتهایتان را در این قبرستان چال نکنید.