اگر روزی انسان در کوپه ی درجه یک سفر کند و ادبیات در واگن بار ، کار دنیا به سر آمده !
صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز
دنیای تخیل ، مخصوصا تخیل درون کتاب ها گاهی بسیار بر انسان اثر عجیبی می گذارد . هیچ وقت یادم نمی رود لحظه ای را که به خاطر مرگ دامبلدور در مجموعه داستان های هری پاتر نزدیک بود اشک از چشمانم جاری شود و تا چند روز در خودم بودم و در فکر کسی که مرده بود . یا آخرین کتابی که خواندم ، صد سال تنهایی . به اندازه ی هری پاتر در من کشش ایجاد نکرد . گرچه مطمئنا هدف نویسنده نیز ایجاد کشش نبوده ، بلکه با نوشتن یک داستن دنباله دار از زندگی یک نسل تنها می خواسته پیامش را ذره ذره به خواننده تزریق کند .
تنها بودن یکی از آرزوهای من بود. تصور می کردم این انسانهای مزاحم مانع پیشرفت من می شوند ؛ برای رسیدن به کمال . اما این را نمی دانستم که هیچ انسانی برای تنهایی آفریده نشده . من در حالی آرزویی تنهایی می کردم که خودم برای یک لحظه تنها نبودم . همیشه کسانی دور برم پیدا می شدند که نگذارند من تنها باشم . ولی وقتی به این قسمت از کتاب رسیدم که آخرین نسل از خانواده ی بوئندیا همراه با فرزندش در دهکده ی ماکوندو بی هدف قدم می زد و گذشته ی دوری را که خانواده اش گذرانده اند مشاهده می کرد ، آن هنگام بود که معنی تنهایی را فهمیدم . آن زمان که آئورلیانو دیگر هیچ کس را نداشت . حتی مردم شهرش را … و حتی شهرش را . او آخرین از نسل بوئندیا بود .نسلی که اولینشان به درخت بسته شد و آخرینشان خوراک مورچه ها .
تعدادی از رمان های دنباله داری را که تا به حال خواندم هیچ گاه به پایان نرساندم . به عقیده من به علت حفظ شکوه و جلال بهتر است که داستان را به پایان نرسانیم تا احتمالا پایان ضعیف به اصل داستان لطمه نزند . همیشه سعی می کردم در ادامه ی ماجرا بمانم و تصویری از ادامه ی داستان در ذهنم بسازم . اما داستان " صد سال تنهایی " بدون پایان معنی ندارد . این صفحه آخر است که با نگارش زیبای داستان را حفظ می کند . هنوز که هنوزه شگفت زده ی پایان فوق العاده این رمان فوق العاده مانده ام . بی ربط هم نیست که این کتاب جایزه نوبل ادبیات در سال 1982 در یافت کرده است .
جدیدترین مطالب وبلاگ را از طریق فید دنبال کنید . برای آگاهی از چگونگی این کار این صفحه را ببینید .